بنام خدا

خب به اینجا رسیدیم که از پروژه گرفتن نا امید شده بودم و میخواستم برم توی گلخونه پدری مشغول به کار بشم که پروژه قرعه کشی بهم خورد همون زمان که داشتم اون رو انجام میدادم یکی از دوستان بهم پیام داد توی تلگرام و گفت

ـ یه پروژه هست میتونی بزنی ؟

من در مورد پروژه و زمانش پرسیدم بهم یه پی دی اف داد دیدم پروژه بهش میخوره سنگین باشه و صنعتی هم هست برای یک معدن بود انگار ولی درست نمیدونستم چی هست و چی میخواند و زمان گفته شده هم دو ماه بود به نظرم کم اومد گفتم یک نفری نمیشه انجام داد و بیخیالش شدم چند ده دقیقه ای بعد یکی پیام داد گفت

- سلام جناب صباغی راستش ما یه پروژه داریم

من شک کردم حتما همونه ولی به روی خودم نیاوردم( با عرض معذرت از مدیر شرکتی که توش کار میکردم برای همین پروژه معدن در واقع ایشون بهم پیام دادند )

گفتم ـ خب بفرمایید چی هست پروژتون و چقدر زمان داره

مدیر ـ والا ما برای فاز اولش دو ماه زمان در نظر گرفتیم و از شما میخوایم مشاور ما باشید توی این پروژه ما خودمون یک شرکت نرم افزاری هستیم که تجربه کمی توی این زمینه داریم میخواستیم اگر امکانش هست شما به تیممون آموزش بدید و انشاء الله کار رو پیش ببریم البته پروژه احتمالا تا عید ادامه داره ولی برای فاز اول زمانی که داریم محدوده

من پیش خودم حساب کردم دیدم من اگر یک نفری هم میدادند بهم این پروژه رو میتونستم توی سه ماه انجام بدم حالا که خودشون سه تا نیرو دارند و قراره آموزش بدم که صد درصد کار تموم میشه و مشکلی نیست

در مورد خود پروژه هم گفت : ما میخوایم یه مدل سه بعدی معدن رو نشون بدیم و روش بتونیم نواحی رو انتخاب کنیم

بهش گفتم اگر امکانش هست یه مهلتی بدید بررسی کنم خبر میدم

رفتم توی مثال های کیوت (Qt) دیدم همچین مثالی رو اصلا خودش داره که یه مدل سه بعدی نشون داده و با کلیک روش یه ناحیه انتخاب میشه اومدم بهش گفتم

ـ مشکلی برای انجامش نیست خود کیوت هم مثال ازش داره

از مثال کیوت هم براش فیلم فرستادم به شدت شگفت زده شد و گفت

- این دقیقا همون چیزی هست که ما میخوایم فقط با یکم تغییر پس میتونیم همکاری داشته باشیم ؟

راستش برام خیلی عجیب بود که چرا وقتی فهمید مثال آمادش هست و میتونه با کمی تغییر بکندش اونی که میخواد چرا منو مپیچوند ؟ منم قول کردم و گفت

- اگر لازم باشه برای مدت مثلا یک هفته بیاید یزد برای آموزش تیم که مشکلی ندارید ؟

من ـ نه مشکلی نیست لازم باشه میتونم بیام در حد یک هفته

مدیر - بی زحمت نمونه کارهاتون رو برام بفرستید بررسی کنم

اینجا بود که انگار آب یخ ریختند روم چون خیلی نمونه کار بزرگی نداشتم که بشه ارائه داد ولی یه دوره آموزشی داشتم و یه کتاب ترجمه شده از روی یه مقاله روی وب و یه پروژه بازی دوز با کیوت و چند تا خورده پروژه دیگه همون ها رو با آب و تاب توضیح دادم براش و فرستادم

مدیر - پس من بهتون خبر میدم

هیچ دیدی نداشتم که این پروژه چی هست و چرا به من نیاز دارند فقط از دوتا چز خیلی خوشحال بودم یکی این که دارم کار میگیرم برای چند ماه هم درگیرش هستم یکی هم این که مشاور هستم توی پروژه و دارم میرم به تیمشون آموزش بدم حس خیلی خوبی داشت حس میکردم به جایگاهی که لایقش هستم رسیدم frown

ولی خبری ازشون نشد تا یک هفته منم کار قرعه کشی رو تموم کرد بودم فقط یه سری مشکلات داشت توی کار خودش برای گرفتن مجوز و ... بهم گفته بود صبر کنم اونها درست بشه تا برنامه رو بگیره پولش رو بده منم رفتم گلخونه مشغول به کار شدم حدودا یک هفته ای مشغول بودم و دیگه داشتم از برنامه نویسی نا امید میشدم و با بابام هم صحبت کردم در مورد زدن گلخونه برای خودم بابام ولی میگفت فعلا پیش خودم کار کن بعد سربازیت کمکت میکنم گلخونه بزن

یروز در حال علف کشی و چیدن گل ساناس ها بودم هوا هم نسبتا گرم بود و خیس عرق بودم گوشیم زنگ خورد از جیبم در اوردم دیدم همون یزدیست که برای معدن میخواست با سلام و احوال پرسی گفت

-آقا حله من با هیئت مدیره صحبت کردم فقط سر قیمت شما گفتید ماهی سه ملیون ولی ما به زیر دو ملیون به توافق رسیدیم

من ـ یعنی چقدر مد نظرتون هست ؟

مدیر - 1.5 خوبه ؟

توقع داشت بحث کنم ولی راستش اصلا برام اون موقع قیمتش مهم نبود فقط میخواستم توی یه پروژه مرتبط با برنامه نویسی مشغول بشم قبول کردم راستش یکی دیگه از چیز هایی که برام عجیب بود این بود که با اون نمونه کارهای نه چندان قوی من رو برای این کار انتخاب کرد (اون موقع نمیدونستم چه نقشه ای برام داره laugh البته فکر میکنم اون موقع خودش هم نمیدونست دقیق داره درگیر چه کاری میشه ) بهم گفت

- برای شنبه اماده باشید بهتون خبر میدم برای این که بیاید یزد

منم خوشحال بودم و از اون روز نرفتم گلخونه نشستم یه سری مطلب آموزشی تهیه کردم  و سرفصل مطالبی که میخواستم بهشون یاد بدم رو آماده کردم شنبه شد دیدم خبری نشد یکشنبه شد دیدم باز خبری نشد بهش پیام دادم گفت

-من با هیئت مدیره صحبت کردم شما سه شنبه راه بیوفت سمت یزد میتونی از کاشان بیای قطار داره برای یزد .

منم وسایلم رو جمع کردم و روی سه شنبه صبح زود راه افتادم به سمت کاشان با بابام و ساعت 8 فکر میکنم بود بلیطم رو گرفتم و راه افتادم با قطار به سمت یزد و آینده ای جدید . البته تا اینجای کار خیلی خوشحال بودم و همای سعادت روی شونه هام نشسته بود وقتی رسیدم قرار شد یکی بیاد دنبالم ولی یکم طول کشید من ساعت 12 رسیده بودم و یکم معطل شدم بعد بهم زنگ زد گفت این همکاری که داشته میومده دنبالم ماشینش خراب شده الان خود مدیر داره میاد دنبالم خلصه اومدند و دیدم دوتا جوون هستند یکیشون سنش بالاتر میزد چون موهاش جو گندمی شده بود ولی چهره خیلی جالبی داشت اون مو های جو گندمی هم بهش یه جذبه ای داده بود خلاصه رفتیم و رسیدیم ناهار رو برام گرفتند توی رستوران خود پارک علم و فناوری خوردم و بعد رفتم اتاقم برای استراحت بهم گفتند صبح مشغول میشم منم با خانواده صحبت کردم و چون شارژر گوشیم جا مونده بود برام یه شارژر اوردند صبح اومدند دنبالم رفتیم سر کار بعد یک آشنایی مقدماتی باهاشون در مورد خودم گفتم و در مورد اونها پرسیدم فهمیدم اون بنده خدا با مو های جو گندمی سنش 25 سال هست و جریان موی سفیدش یه چیز دیگست .

خلاصه بهشون آموزش دادم چیز هایی که مد نظرم بود چهار شنبه شب بود ساعت 12 مدیر بهم زنگ زد گفت

ـ پایه ای فردا بریم کوه ساعت 4:5 ؟

منم که کلا برای هر چیز سالمی پایه ام گفتم اره خلاصه ساعت یک خوابیدم ولی مدیر دیرتر اومد از ساعت 4:30 رفتیم کوه با مدیر پارک علم و فناوری که توی کوه بود و زودتر از ما رفته بود صحبت کردیم مرد خوش صحبتی بود تا ساعت 7 کوه بودیم و تا برگشتیم شد حدودا 8 یه حلیم هم زدیم بر بدن و برگشتیم شرکت و با انرژی (خوابم میومد الکی میگم ) ادامه دادیم کار رو تقریبا هرچی میخواستم بگم رو گفتم پنج شنبه و سعی کردیم جمعه یه نگاهی به ساختار داشته باشیم که چطور کار رو پیش ببریم و یه گروه توی تلگرام درست کردم و همه رو اد کردم و جمعه شب راه افتادم اگر اشتباه نکنم شنبه الکامپ بود و من رفتم تهران برای الکامپ و بعد از تهران اومدم شهر خودم یعنی محلات استان مرکزی .

کار شروع شد و پیش رفت از روی همون مثال سعی کردیم کار رو پیش ببریم من سعی میکردم دست به کد نشم چون مشاور بودم و قرار بود بقیه رو راه بندازم و از طرفی دوست داشتم خود تیم شرکت همه چیز رو یاد بگیره و بگیره دست که به من خیلی نیاز نداشته باشند برای همین مثلا وقتی سوال میکردند با توضیحات زیاد جواب میدادم و کمتر کد اماده میدادم تا یکم که گذشت به مشکلی توی کار خوردیم و روی سلکت کردن مشکل داشتند دست به کد شدم و انجامش دادم یعنی روی همون مثال تغییراتی دادم که شد ولی باز مشکل پیش اومد (سعی میکنم کمتر فنی بگم که اسرار پروژه بیرون نیاد و همه متوجه بشند ) قرار بود یه ارائه زودهنگام داشته باشیم از کاری که کردیم یکی از همکارها یه نمونه ساده با اوپن جی ال زد و اون رو ارائه دادیم من دیدم اگر دیر بجنبم کلا پروژه میره روی اوپن جی ال و میدونستم اگر بره دیگه توی دو ماه نمیشه رسوندش vtk رو کامپایل کردم یه مثال زدم دادم بهشون کار کنند خودش هم خیلی مثال داشت شروع کردیم کار رو با اون پیش بردن من خودم هیچی ازش بلد نبودم ولی اعضای گروه یه جوری ازم سوال میکردند و برخورد میکردند باهام که انگار من از قبل بلدم منم حس خوبی از این قضیه داشتم که تونستند یکی با سن پایینتر رو اینطور بپذیرند و هر سوالی داشتند با جستجو و جون کنی جوابش رو پیدا میکردم میدادم و کار پیش میرفت تا جایی که رسید به متصل کردن هسته اصلی به بخش رابط کاربری باز خودم دست به کار شدم و گفتم شما بزنید جدا جدا سر هم کردنشون با من اون زمان توی لینوکس کار میکردم البته مدیر بهم گفت اگر میخوای بگو تیم رو هم بیاریم روی لینوکس و کلا سیستم رو روی لینوکس ارائه میدیم ولی من همش ترس این دو ماه رو داشتم پیش خودم فکر میکردم اگر بیاند روی لینوکس و به مشکل بخورند تا بیام یادشون بدم و راهشون بندازم زمان میبره این شد که پروژه رو روی ویندوز پیش بردیم .

خلاصه یک ماهی از کار باهاشون گذشت که یه ایمیل دریافت کردم خیلی ازم تمجید کرده بود و خواسته بود اگر امکانش هست شماره موبایلم رو براش فرستم در نگاه اول گفتم خب من که پروژه دستمه نمیتونم کار بگیرم ولی چون به کار کلا سختمه نه بگم و اخر ایمیل هم نوشته بود از Austria که اول فکر کردم استرالیاست wink شماره رو فرستادم بهم ایمیل داد که من فردا ساعت 11 به وقت ایران باهاتون تماس میگیرم . منم خوشحال از این که اینقدر ادم مهمی شدم به خانواده گفتم یکی از استرالیا قراره بهم زنگ بزنه برای کار خیلی دوران خوشی بود فرداش صحبت کردیم دیدم یه پروژه ابزار تخصصی برای دندون پزشکی هست که دارند برای شرکت cadstar اتریش میزنند (اونجا بود که فهمیدم اون اتریشه نه استرالیا laugh ) خلاصه یه قرار گذاشت که بعد از ظهرش یه جلسه با اسکایپ داشته باشم باهاشون منم کلی تیپ زدم که از اون حالت وحشتناک بودن در بیام (چون درگیر پروژه میشم شبیه لولو میشم تقریبا مو و ریش بلند و نا مرتب ) بعد تماس گرفتند همه انگلیسی صحبت میکردند البته انگلیسی که چی بگم همه مثل خودم زبان اصلیشون انگلیسی نبود یکی چینی بود که به سختی میفهمیدم چی میگه ولی میشد فهمید باز چند نفری اتریشی و چند نفری المانی یکی هم ایرانی مستقر در اتریش خوب بود میفهمیدم چی میگند و صحبت کردنم هم به لطف کلاس زبان هایی که توی دوره دبیرستان با استاد عباسی رفتم خوب بود . قرار شد توی طراحی رابط کاربری به روپرت کمک کنم بعد تماس جناب فصیح اومد پیوی اسکایپم و کلی ازم بابت انگلیسی صحبت کردنم تمجید کرد . من هم شروع کردم با روپرت کار کردن یک سری طرح فرستاد گفت

- قراره تا دو ماه اینده اینها رو بزنیم تو منوی سمت راست رو بزن

من نشستم پاش تا جمعه که جلسه رسمی و هفتگی بود تقریبا همه اون طرح ها رو زدم با انیمیشن و خیلی خیلی هم جالب در اومد چون با qml زدم واقعا جالب شده بود البته دست طراحشون درد نکنه خیلی جالب طراحی کرده بود و من از روی طرح های اون کد زدم .

توی جلسه شروع شد همه صحبت کردند بعد رسید به من گفتند

- خب چکار کردی ؟

منم گفتم -  روی طرح هایی که روپرت داد کار کردم تقریبا تموم شده

گفتند-  اگر امکانش هست ران کن ببینیم

منم اسکرین رو شیر کردم و رانش کردم همه شگفت زده شده بودند و از همه بیشتر خودم وقتی دیدند پاتریک که تقریبا هماهنگ کننده همه چیز بود و نظارت داشت به همه کارها شگفت زده شده بود ازم سوال کردند

- میشه اینی که زدی رو به سی پلاس پلاس هم وضلش کرد ؟

گفتم اره کاری نداره کلاسهاشو مینویسم بهتون یه سری سیگنال میدم برای استفاده

خلاصه همونجا خودم رو توی دل همشون جا کردم باز هم بعد تماس جناب فصیح اومد پیوی و کلی ازم تمجید کرد منم کلی کیف کردم خلاصه هر دوتا کار موازی پیش میرفت منم یک ماهی طول کشید و توی این یک ماه با روپرت در ارتباط بودم و بهش تقریبا یاد دادم که چی به چیه توی کدم روپرت حدودا 50 ساله هست فکر میکنم و بی نهایت ادم خوش اخلاق و فعالیه و هنوز دنبال یاد گیری هست خیلی خیلی کار کردن با اون تیم برام هیجان داشت و چون داشتم از یزد حقوق میگرفتم زیاد روی پرداخت اتریشی ها حساس نبودم چون کانال پرداخت نداریم سخته یکم ولی خود جناب فصیح به برادرش گفت برام یک ملیون ریخا تا بعدا که خودش اومد ایران بقیه مبلغ رو بپردازه

تجربه دوتا کار با هم برام جالب بود ولی مشکل از جایی شروع شد که هر دوتا کار خوردند به تنگنا طوری که جناب فصیح بهم میگفت

- ببین اگر میتونی از یزد زمان بگیر یکم بیشتر با ما همکاری کن

جناب کریمی که مدیر بزد بود هم میگفت

- ببین میتونی یکم کارت با اونها رو کمتر کنی روی پروژه وقت بذاری چون باید زود تکمیلش کنیم فاز دوم رو

راستی اینو یادم رفت بگم توی ارائه فاز اول یه چیز جالب پیش اومد چون برنامه نویس هایی که روی پروژه کار میکردند شده بودند دوتا (یکی کمتر از سه تایی که قولش رو داده بودند ) یکم کارها بهم خورد نزدیک ارائه بود که مدیر عروسی گرفت و نیروها رو برد شیراز عروسیش منم داشتم دست و پا میزدم که پروژه رو برسونم برای شنبه که ارائه داشتیم یه سری مشکلات ریز مونده بود که داشت پیرم میکرد تازه از منم خواسته بود برم عروسی ولی به دلیل درگیری شدید توی پروژه معذرت خواهی کردم و نرفتم جمعه غروب بود اومد توی کانال تلگرام و گفت

- یه خبر خوب دارم

منم که داشتم از استرس میترکیدم گفتم

- تنها خبر خوبی که میتونی توی این شرایط بدی اینه که بگی ارائه یک ماه عقب افتاد

اونم گفت ـ ارائه یک ماه عقب افتاد

خوب بود ولی سرویس شدم حلاصه داشتم اونجا رو میگفتم که هر دوتا کار به تنگنا خورده بودند و البته این تنگنا به نفع یزد چرخید چون ازم خواستند برم اونجا هزینه های سفر رو هم خودشون بدند منم رفتم سه هفته ای اونجا بودم برام خونه گرفته بودند و قرار شد خورد و خوراک رو خودم بگیرم بعد اخر کار بگم چقدر شده حساب کنند . روزی تقریبا 10 ساعت کار میکردیم توی شرکت وقتی میومدم خونه مثل مار مرده بودم انرژی برای کار اتریش نمونده بود البته دست و پا شکسته پیش میبردم بعد اون یک ماه هم که کارم با رابط کاربری تموم شده بود جناب فصیح ازم خواست توی پیدا کردن یه مشکل توی کد سی پلاس پلاس کمکش کنم منم کمکش کردم خیلی تعجب کرده بود یکی به سن من چطوری میتونه این همه چیز رو یاد گرفته باشه بعد شروع کردم روی بک اند کار باهاشون همکاری کردن و با pcl کار میکردم این مدتی که یزد بودم خیلی نشد درست وقت بذارم چون ساعت کاری رفته بود بالا و باید شام رو هم خودم ردیف میکردم حالا یا از بیرون باید میخریدم که زمان میگرفت یا باید خودم درست میکردم که دیگه بدتر وقتی دیدند نمیتونم خیلی وقت بذارم روی پروژه اتریش و بهشون دلیلش رو هم گفتم گفتند میخواند یه نیرو اضافه کنند . من هم هرچقدر که در توانم بود وقت میگذاشتم که البته خیلی هم زباد نبود توی اون شرایط ولی پیش میرفت کم و بیش .

خب فکر کنم تا اینجا بسه برای این پست چون تقریبا شرایط ثبات کاریم رو گفتم از اینجا به بعد یکم قضیه فرق میکنه که توی پست بعدی خدمتتون میگم .

 

نظر یادتون نره و تشکر میکنم از دوستانی که نظر میدند از قدیم گفتند مستمع، صاحب سخن را بر سر ذوق آورد!

 

این یک عکس از تیم یزد :

 

 

 

 

این هم یک عکس از ملاقات بنده با جناب فصیح توی سفرشون به تهران :